زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

زینب بانو

آخرین نور ظاهر

یکشنبه 29 آذر 1394 8 ربیع الاول. شهادت امام حسن عسگری علیه السلام با آنکه ماه محرم و صفر، ماه حزن و ماتم رفته و ماه ربیع جای آن را گرفته، امروز غمی به وسعت همه دنیا بر زمین نازل شده است. آخرین نور ظاهر امروز خاموش شده است. آنقدر طوفان بدی ها دنیا را فرا گرفت که خداوند نور بعدی را در حصار امن خویش پنهان کرد... او پنهان شد در پس پرده غیبت پنهان شد و پنهان خواهد ماند تا وقتی که ما بتوانیم با سوز و گداز و عشق و معرفت بر این طوفان و سرما غلبه کنیم... و چشمانمان طوری بینا شود که از پس این حصارها او را درک کنیم و دستانمان را در دستان نازنینش بگذاریم... ...
2 دی 1394

اصلاح

جمعه 20 آذر 1394 29 صفر. شب شهادت امام رضا علیه السلام بعد از مدتها باباعلی بدون استرس درس و کار با ما به هیئت آمد. از ابتدای سخنرانی تا آخر روضه را در هیئت ماند. و این برای من که هر بار بدون او میرفتم از خدا میخواستم شرایط را طوری اصلاح کند که رزمنده هم بتواند از این مجالس با برکت استفاده کند، خیلی با ارزش بود... اولین شبی که باباعلی دخترم در بیمارستان بود و من در نمازخانه مناجات میکردم برای بهبودی اش، مرتب از خدا میخواستم رزمنده را به من برگرداند. اما گاهی میان اشک لبخند میزدم و میگفتم خدایا میدانم تو خیر بنده ات را میخواهی و میدانم درد و ناراحتی همسرم در این شب سرد خیر و برکت زندگی اش خواهد بود... تلنگر به هنگامی برای من و...
2 دی 1394

بیتابی زینب بانو

روزهای سختی را پشت سر میگذارم. باباعلی به شدت نیاز به مراقبت و استراحت دارد. کمی دچار استرس بعد از آنژیو شده و گاهی وقتها برای خوابیدن نیاز به قرص آرامش بخش پیدا میکند. زینب بانو بسیار بسیار بیتاب این است که باباعلی در آغوشش بگیرد و راهش ببرد. با هم بیرون بروند و روی شانه های بابا بنشیند. شبها با سرش را روی شانه های بابا بگذارد و بابا راه برود و او بخوابد. یا وقتی من اخم و دعوایش میکنم به آغوش بابا پناه ببرد بابا بلندش کند و از من کمی فاصله بگیرد. من کم کم از دوبرابر شدن بار آغوش گرفتن دخترم و جابجایی وسایل سنگین و انجام کارهایی که همه را همسرم انجام میداد دچار درد کمر شده ام اما باید قوی باشم... و ادامه بدهم... البته مادر همسرم و...
2 دی 1394

محرومیت

جمعه 13 آذر 1394 22 ماه صفر امروز رزمنده را از بیمارستان ترخیص کردیم. این فوق العاده است که بابای زینب بانو به خانه برمیگردد. اما متاسفانه موقع ترخیص در سفارشاتی که برای مراقبت از رزمنده از پرستار دریافت کردم، متوجه شدم بابای دخترکم نمیتواند هیچ بار سنگینی را بلند کند. وزن بیشتر از یک یا دو کیلو ممنوعیت دارد. چشمانم نگران میشود زینب بانو عادت دارد باباعلی در آغوشش بگیرد، راهش ببرد، روی شانه اش سوار شود... دخترم با پدرش حس امنیت آغوش دارد... بابا دیگر نمیتواند... یا زینب کبری بمیرم برای دل نازنین شما وقتی بچه سه ساله کاروان آغوش پدر میخواست یا شانه عمو ... چه میکردی بانوی صبر؟! چه میکردی...
2 دی 1394

سوسوی چوب کبریتی نحیف

دکتر گفته بود باباعلی به زودی مرخص میشود. بعد از اسباب کشی هنوز کارتن کتاب ها را باز نکرده بودیم. کارتن ها به شکل نامنظمی در اتاق رزمنده بود. دلم میخواست وقتی از بیمارستان به خانه برمیگردد دغدغه کار نداشته باشد. روضه حضرت رقیه سلام الله علیها گذاشتم و با مامانم بسم الله گفتیم و شروع به جمع کردن کتاب ها کردیم. هنوز خورده کاری های اسباب کشی مانده بود و مشغول کار بودیم. یک مرتبه دیدم ساعت از 3 نصف شب گذشته. خدای من وقتی میخواهی خودت را و خانه ات را برای کسی که مرد زندگی توست آماده کنی آنقدر داغ و پرحرارت میشوی و با انرژی کار میکنی که متوجه گذشت ساعت نمیشوی! خدایا من را ببخش وقتی خواستم خانه قلبم را برای آمدن یگانه مردی که امام و...
2 دی 1394

فرشته خوی ها

پنج شنبه 12 آذر 1394 امروز تعداد زیادی ملاقاتی به دیدن باباعلی رزمنده ما آمدند. قلبا از همه آنها ممنون هستم. دوستم مهدیه جون که همسرش سفر کربلا بود خانه نرفته آمدند بیمارستان دیدن رزمنده. بعد از ساعت ملاقات هم دوست مهربان و فداکارم با اصرار فراوان زینب را با خودش برد تا با داداش حسین برای پارک و گردش بروند. واقعا نمیدانم باید چطور از آنها تشکر کنم. دوستم آنقدر با زینب خوب ارتباط برقرار میکند و به او محبت میکند که دخترک من بیشتر از من از خاله مهدیه اش حرف شنوی دارد. و به راحتی ساعت ها کنار خاله مهدیه بدون بهانه گیری میماند و با داداش حسین بازی میکند. الهی شکر! خدایا برای همه نعمتهات ممنونم. برای همه آدمهای نازنینی که مثل فرشته اند ...
2 دی 1394

گریه زینب بانو

وقتی خانه را به قصد بیمارستان ترک میکردم آنقدر عجله داشتم که اصلا به زینب بانو توجه نکردم. وقتی رزمنده را بعد از آنژیو دیدم و برگشتم خانه زینب بانو آرام در حال بازی کردن بود. مامان نگران و مضطرب با چشمهای قرمز منتظر ما بود. زینب معصومانه به چشمانم نگاه کرد و گفت: خیلی گیریه کَ دم. مامان سر تکان و داد و گفت: نمیدونی چیکار کرد! شما که رفتین آنقدر گریه کرد و خودش رو به در کوبید و گفت من بابامو میخوام که اشک من رو درآورد... ایام اربعین و گریه یک دختر که نزدیک به سه سالشه برای بابایش، چقدر دردآور است... ...
2 دی 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد